فانتزی هایی که درد دارد

یک جایی خواندم که یکی نوشته بود دلش یک تصادف جدی می خواهد..

یاد خودم افتادم که این شده بود یکی از آرزو هایم.. تصادف،در یک روز سرد زمستانی..  آن هم درست، در خیابانی که کافه ی کوچک خاطراتمان در آن است..!! آن هم وقتی که برای دیدن تو به آنجا می آمدم..!! آن هم درست وقتی که تو! آن سوی خیابان منتظر منی..

راننده ای بی احتیاط با من برخورد کند و من روی آسفالت سرد و سخت خیابان بیوفتم..

حتما لحظه زیبایی خواهد بود وقتی که مرا به بیمارستان میرسانی و مدام به خودت بد و بیراه یگویی که چرا اینقدر برای آمدنش اصرار کردم.. 

تمام مدت بیهوشیم به قول خودت زمین و زمان را به هم بریزی تا بهبودیم به دست آید..

اما با چیزی مواجه شوی که در خیال هم فکرش را نمی کردی.. این که من نمی شناسمت!!

فراموشی..!! فراموشیی که پزشکان همیشگی بودنش را تایید میکنند..

این که فکرت خالی باشد.. هیچ خاطره ای از 19 سال زندگی نداشته باشی.. حتما باید حس خوبی باشد.. حس سبکی.. !!

اما برای تو نه.. این که ببینی کسی که همه زندگیش بودی حتی اسمت هم به یاد نمی آورد خیلی دردناک است.. نه؟

ولی.. کاش هیچ چیز از گذشته نگویی.. اخرمیدانی چیست؟ آدم اگر عاشق باشد، صد بار هم که فراموشی بگیرد.. باز عاشق همان میشود که باید..!!

پس چیزی از گذشته نگو.. فقط بیا.. مثل همان سال ها.. مثل همان روز ها از عشق برایم بگو..

بگذار یک بار دیگر عاشقت شوم.. یک بار دیگر بودنم را بخواه.. یک بار دیگر مرا به همان کوچه خلوت و زیبای پشت کتابخانه ببر تا با هم قدم بزنیم و تو از آیننده بگویی..

یک بار دیگر همان قول ها.. همان عهد و پیمان ها را با هم ببندیم..

و هیچ وقت یادمان نیاید که گذشته چه بود.. که چه بر سر رابطه امان آمد..

بیا یک بار دیگر عاشقی کنیم.. با این تفاوت که هیچ کدام دیگر اشتباهاتمان را تکرار نکنیم..

یادم نمی آید چه اشتباهاتی.. ولی هرچه باشدکه، من یک بار همه انها را در زندگی قبلیم تجربه کرده ام..!!



بهانه

گاهی وقتها خندیدن کار سختی می شود

گاهی انقدر نمی خندی که برای خندیدن دنبال

بهانه میگردی. گاهی آنقدر بهانه داری که

به صدای یک بچه گربه در یک شب بارانی هم می خندی

گاهی هم مجبور می شوی بند کفش هایت را به هم گره بزنی و

آن ها را از سیم های برق سر کوچه تان آویزان کنی...

تا بهانه ی خندیدنت را خودت به وجود بیاوری.

گاهی به تاب خوردن کفشهایت روی سیم ها نگاهی بیندازی و

به کارت بخندی...

گاهی از ته دل خندیدن می ارزد به پا برهنه راه رفتن.

دیگر میدانی وقتی دلت گرفت.وقتی از همه خسته شدی. وقتی دیگر دل و دماغی برایت نماند...

کفشهایت منتظرند تا گاهی. فقط گاهی به آنها نگاه کنی و از ته دل بخندی

و ناراحت نمی شوند از اینکه به گرفتاریشان

می خندی...

آنها تو و خنده هایت را دوست دارند..